معلم مدرسه ای با اینکه زیبا بود و اخلاق بسیار خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود
دانش آموزانش کنجکاو شدند واز او علت را پرسیدند
چرا با اینکه دارای چنین جمال اخلاقی خوبی هستی هنوز ازدواج نکرده ای ؟
معلم گفت : در زمانهای قدیم یک زن پنچ دختر داشت وشوهرش او را تهدید کرد که اگر اینبار دختر به دن
بیاورد آن را سر راه خواهدگذاشت ..
یا به هر نحوی شده آن را بیرون میاندازد ..
بار دیگر آن زن دختری به دنیا آورد پدرش آن دختر را هر شب کنار میدان شهر رها میکرد صبح که میامد میدید که کسی طفل را نبرده است تا هفت روز این کار ادامه داشت ومادرش هر شب برای آن طفل دعا میکرد و او را به خدا میسپرد خلاصه آن مرد خسته شد و کودکش را به خانه بازگرداند ..
مادرش خیلی خوشحال شد تا اینکه دو باره باردار شد و این با ر خیلی نگران این بود که مبادا باز هم دختر به دنیا بیاورد اما خواست خداوند بر این بود که فرزند هفتم پسر باشد ولی با تولد پسر دختر بزرگشان فوت کرد
بار دیگر حامله شد و پسری به دنیا آورد اما دختر دومشان فوت کرد تا اینکه پنج بار پسر به دنیا آورد اما پنج دخترشان پشت سر هم فوت کردند فقط تنها دخترشان که پدر میخواست ازشرش خلاص شود که بود ؟ آن دختر منم .. و من بدین دلیل تا حالا ازدواج نکرده ام پون پدرم خیلی پیر است وکسی نیست که او را ترو خشک و نگهداری کند من به او خدمت میکنم . آن پنج پسر یعنی برادرانم فقط گاهگاهی خبرش را میگیرند پدرم همیشه گریه میکند و پشیمان از کاری که با من کرده
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ایت
پس نیکی را بکار ..بالای هر زمینی ...زیر هر آسمانی ..برای هر کسی ...
تو تمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار مینشیند ..
اثر زییاباقی میماند حتی اگر تو باقی نمانی ...